موضوعات متنوع
موضوعات متنوع

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم
اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.




تاریخ: جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

من جنگ را دوست دارم. آری، من جنگ را دوست دارم.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر توپ و تانک و اسلحه اش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر ویرانی و آوارگی و ترس و وحشتش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر کشته و اسیر و معلول و مفقودانش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر گرانی و احتکار و بازار سیاهش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه از ماهیتش لذت می برم.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه بهترین فرزاندان این آب و خاک را از ما گرفت.من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه بسیاری از منابع و ثروت کشورم را از میان برد.
آری من جنگ را دوست دارم.
من جنگ را دوست دارم به خاطر فرهنگش.
من جنگ را دوست دارم به خاطر چیزهایی که به ما آموخت.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه به ما فهماند که ما می توانیم.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه به ما نشان داد با قناعت هم می توان زندگی کرد.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه کارزاری بود برای شناختن مرد از نامرد.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه در آن برهه دوست و دشمنت را به خوبی می توانستی بشناسی.من جنگ را دوست دارم چون با دیدن مردان جنگ می توانم باور کنم که کسانی هم بودند که دیگران را بر خود مقدم می شمردند حتی در نثار جان خویش.




تاریخ: چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن
آقای محترم سیبیلوی راننده اتوبوس خط صادقیه هفت تیر
شومایی كه اول صبح وختی كرایه هارو از مردم میگیری، به تك تكشون با اون چشای رنگی قشنگت لبخند میزنی و میگی روز خوبی داشته باشین
بعد اونوخ اوتوبوستون دكمه لایك نداره؟



تاریخ: سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

امروز تو خیابون دست یه نفر یه قناری دیدم

پرسیدم : فروشیه؟

گفت : نه ؛ رفیقمه

به سلامتی همه اونایی که رفیقاشونو نمیفروشن

 

منبع : وبلاگ پسر ایرانی


تاریخ: دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:رفیق,قناری,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

پيری برای جمعی سخن میراند...
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.




تاریخ: یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

 




تاریخ: شنبه 1 خرداد 1390برچسب:بدون شرح,سوتی,گاف,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

نوشته ای ازپدرام بارانی

این بار نوشدارو به موقع رسید، هنوز سهراب زنده بود، درد میکشید، ناله می کرد، اما هنوز زنده بود. نوشدارو را به دست رستم سپردند، در مقابل زر و دیناری طلب نمودند، رستم تنها سرمایه اش رادمردی بود و قوای بازوانش! رستم کارگری بیش نبود! آنگاه با خود اندیشید که امروز دیگر دنیا تنها، درهم و دینار است و جوانمردی به پشیزی ارج ندارد! ماه ها بود که بخاطر کم بودن ساعت کاری اش از سوی کارفرما بیمه نشده بود! آه! حتی رستم هم در این روزگار محکوم به شکست است! این روزگاری که از اکوان دیو مهلک تر است! سر به بیابان گذاشت تا چشمان دردمند سهراب او را بیش از این شرمسار نکند! در بیابان بود که ناگهان باد و طوفانی در گرفت… رعدی زده شد و ناگهان پرنده ای با هیبت نزد وی بال بست و فرودن گرفت! رستم دل شکسته با وی سخن گفت:” ای سیمرغ درد مرا دوا کن، همیشه تو بودی که زخم های مرا مرهم بودی و چاره دچارهایم! “. سیمرغ هیچ نگفت! هیچ! اندکی رستم به چشمان سیمرغ نگاه کرد و سپس گفت ” آری، من هر آنگه تن نادرستی داشتم تو درمان می کردی اما این بار جگرم شرحه شرحه گشته! دردهای این زمانه التیام ناپذیر است! سوزش دل را هیچ دوایی نیست”. سهراب مُرد. به همین سادگی! در این روزگاران، نوشدارو به موقع می رسد اما باز هم سهراب می میرد! در این زمانه رستم قاتل سهراب نبست اما بیش از همیشه از مرگ پسر محزون است! میدانی سیمرغ در چشم های رستم چه چیزی را یادآور شد؟ “امروز دنیا از همیشه ناپاکتر است! برای نیکمردان مرگ از قند شیرین تر است!” بخسب سهراب! گر هنوز نیک خواهی زیستن! بخواب که تو را نیز فردایی اگر رسد، رستم شرمسار فردا خواهی بود.




تاریخ: شنبه 1 خرداد 1390برچسب:نوشدارو,سهراب,رستم,سیمرغ,بخسب,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

عکس برتر سال سقوط یک جوجه پرنده از لانه ونجاتش توسط خانواده وی

 




تاریخ: سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:عکس برترسال,عکس سال,سال,عکس,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,سوتی,سوتی وطنی,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:خلاقیت,ایرانی,پلاک ماشین,زوج وفرد,آدامس,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن




تاریخ: یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

بازی تست سرعت ودقت عمل کرد

 




تاریخ: پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا: