نوشدارو!
موضوعات متنوع
موضوعات متنوع

نوشته ای ازپدرام بارانی

این بار نوشدارو به موقع رسید، هنوز سهراب زنده بود، درد میکشید، ناله می کرد، اما هنوز زنده بود. نوشدارو را به دست رستم سپردند، در مقابل زر و دیناری طلب نمودند، رستم تنها سرمایه اش رادمردی بود و قوای بازوانش! رستم کارگری بیش نبود! آنگاه با خود اندیشید که امروز دیگر دنیا تنها، درهم و دینار است و جوانمردی به پشیزی ارج ندارد! ماه ها بود که بخاطر کم بودن ساعت کاری اش از سوی کارفرما بیمه نشده بود! آه! حتی رستم هم در این روزگار محکوم به شکست است! این روزگاری که از اکوان دیو مهلک تر است! سر به بیابان گذاشت تا چشمان دردمند سهراب او را بیش از این شرمسار نکند! در بیابان بود که ناگهان باد و طوفانی در گرفت… رعدی زده شد و ناگهان پرنده ای با هیبت نزد وی بال بست و فرودن گرفت! رستم دل شکسته با وی سخن گفت:” ای سیمرغ درد مرا دوا کن، همیشه تو بودی که زخم های مرا مرهم بودی و چاره دچارهایم! “. سیمرغ هیچ نگفت! هیچ! اندکی رستم به چشمان سیمرغ نگاه کرد و سپس گفت ” آری، من هر آنگه تن نادرستی داشتم تو درمان می کردی اما این بار جگرم شرحه شرحه گشته! دردهای این زمانه التیام ناپذیر است! سوزش دل را هیچ دوایی نیست”. سهراب مُرد. به همین سادگی! در این روزگاران، نوشدارو به موقع می رسد اما باز هم سهراب می میرد! در این زمانه رستم قاتل سهراب نبست اما بیش از همیشه از مرگ پسر محزون است! میدانی سیمرغ در چشم های رستم چه چیزی را یادآور شد؟ “امروز دنیا از همیشه ناپاکتر است! برای نیکمردان مرگ از قند شیرین تر است!” بخسب سهراب! گر هنوز نیک خواهی زیستن! بخواب که تو را نیز فردایی اگر رسد، رستم شرمسار فردا خواهی بود.






تاریخ: شنبه 1 خرداد 1390برچسب:نوشدارو,سهراب,رستم,سیمرغ,بخسب,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا: