داستانی ازاستاداحمد شاملو
موضوعات متنوع
موضوعات متنوع

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،

خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و

آن طرف می

برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال مستاصل شد

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را

محکم گرفت.

گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو

همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم

قدری پایین تر آمد.

وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و

گفت:

مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یک غلطی کردیم

غلط زیادی که جریمه ندارد.






تاریخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی فدافن

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا: